کافه...

شب اومد..ساعت من روی هشته 

جلو میزم یه فنجون و یه قهوست

همش دارم از احساسم می پرسم 

قراره امشب و یعنی یادش هست ؟


همه میزای کافه کیپه کیپن 

تموم پسرا با دافشونن 

یه عده ادمم دنبال فندک 

واسه سوزوندن سیگارشونن


اونا دل میدن و قلوه میگیرن 

منم اینور سرم تو بی کسیمه 

میدونم هر چی بدبختی میارم 

همش زیر سر اوستا کریمه 


نظافت چی همه میزا رو پاک کرد 

منم انگار دیگه قوم (قهوم )تموم شد 

گمونم ساعتم از هش گذشته 

نبودی امشبم بی تو حروم شد ... 


 (ز.فرهادی)(89/27/4)


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد