سرمای این خونه
عین ِ خیالت نیست
میری نمی مونی
این اختیارت نیست...
میری نمی مونی
قلب ِ تو مجبوره
وقتی که احساست
از منطقت دوره ...
توام شبیه من
درگیر تشویشی
از مرز این تصمیم
ناخواسته رد میشی...
چشماتو می بندی
رو هرچی بود و هست
وقتی که این جاده
تهش یه بیراهست...
چشماتو میبندی
آشوب تر می شم
از حجم آغوشت
هی دورتر می شم...
من بدتر از اینو
توو زندگیم دیدم
بین ِ خودم یا تو
من به "تو" حق میدم..
(ز.فرهادی)